لبخند
11 تیر 1394 توسط ابراهيمي
یك روز مردی دست بچه ای را گرفت و به آرایشگاه برد. به آرایشگر گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش ، بعد هم موهای بچه را بزن. آرایشگر سر او را تراشید. مرد به آرایشگر گفت تا موهای بچه را اصلاح كنی برمی گردم.
آرایشگر سر بچه را هم اصلاح كرد ولی خبری از آمدن مرد نشد. به بچه گفت: چرا پدرت نمی آید؟ بچه جواب داد: او پدرم نبود. آرایشگر گفت: پس كی بود؟ گفت:نمیدانم.در كوچه مرا دید و به من گفت بیا دونفری برویم مجانی اصلاح كنیم.